داستان کوتاه
02 آبان 1396 توسط هاجر جرفي
???
نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام
اینپا و آنپا میکرد.
نانوا به او گفت:
چرا این قدر نگرانی؟
گفت:گوسفندانم را رها کردهام و
آمدهام نان بخرم،
میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت:
چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟
گفت: سپردهام، اما او خدای گرگها هم هست