زندگی مومنانه

  • خانه 
  • سخنان زیبا  ایام فاطمیه  شبهات فاطمیه قدرت ایران 

  داستانک

22 فروردین 1397 توسط هاجر جرفي

? سه نفری چشمشان را به سه برش آخر باقی مانده ی پیتزا انداختند و به همدیگر نگاه کردند. مادر نگاهی به شوهر و دختر و پسرش انداخت و گفت: «مجبور نیستید که بخورید! می گیم جعبه بیاره بذاریم تو جعبه. حالا یا فردا داغ می کنیم می خوریم یا سر راه فقیری، چیزی، دیدیم، بهش می دیم.»

? پسر در حالی که یک دستش روی شکمش بود، دست دیگرش را بلند کرد و گفت: «نخیر! مامان خانوم! من دارم فکر می کنم چطوری سه تاش رو بخورم.»

? دختر هرهری کرد و گفت: نمی خواد به خودت فشار بیاری! سه تیکه مونده ما هم سه نفریم! تو همون یک تکه ی خودت رو بخور. و به سمت پدرش برگشت و گفت شما هم میخوری؟

پدر با ابروهای بالا انداخته نگاهش را از زنش به دخترش برگرداند و گفت: «جون تو جا ندارم. ولی حالا چون اصرار می کنی…» و هر سه نفر دستشان را بردند تا آخرین تکه را بردارند.

? مادر لبخندی زد و زیر لب گفت: «حالا خوردید ولی پیامبر گفتن اون لقمه ی آخری رو که می دونید خیلی سیرتون می کنه، ازش دست بکشید.»

پسر در حالی که لقمه اش را می جوید گفت: «ما کارمون از سیری گذشته مامان جون!»

? سه نفر دیگر هم بلند شدند و در حالی که با خوشحالی می گفتند و می خندیدند که لقمه ای را هدر نداده اند، از در رستوران بیرون رفتند.

? به ماشین که رسیدند، چهار نفری خشکشان زد. پیرزن نحیف و لاغری، از تاریکی شب استفاده کرده بود و در زباله دانی کوچه، به دنبال لقمه ای می گشت و وقتی چیز قابل توجّهی پیدا می کرد، با دست پر چروکش به دهان می گذاشت و چشمانش از طعم آن جمع می شد.

? مادر آهی کشید و سه نفر دیگر نگاهشان را از همدیگر دزدیدند

#داستان #اجتماعی

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زندگی مومنانه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس