یک اسپرم چگونه به انسان تبدیل میشود
یک اسپرم چگونه به انسان تبدیل میشود
بخوانید ، بدن رابه لرزه میاورد.
خداوند میفرمایند:
ای فرزند آدم تو را در شکم مادرت قرار دادم و صورتت را پوشاندم تا اینکه از رحم متنفر نگردی
صورتت را به سمت پشت مادرت قرار دادم تا بوی غذا و معده تو را نیازارد!
برایت متکا در سمت راست و چپ قرار دادم که در راست کبد و در سمت چپ طحال میباشد تا بیارامی.
بر تو در شکم مادر نشست و برخواست را آموزش دادم.
آیا کسی غیر از من را توانای چنین کاری هست؟؟
وقتی مدت حمل به پایان رسید و مراحل آفرینشت تکمیل گردید.
بر فرشته مامور بر ارحام امر کردم که تو را از رحم خارج و با نرمش بالهایش به دنیا وارد کند.
دندانی که چیزی را ریز کند نداشتی!!
دستی که بگیرد و قبض کند نداشتی!!
قدم و گامی برای سعی و رفتن نداشتی!!
از دو رگ نازک(پستانها)در سینه مادرت طعامی بصورت شیرخالص که در زمستان گرم و در تابستان سرد باشد برایت غذا قرار دادم
مهر و محبتت بر قلب پدر و مادرت قرار دادم تا تو را سیر نمیکردند خود سیر نمیشدند.
و تا تو را نمی آسودند خود استراحت نمیکردند!
اما وقتی پشتت قوت گرفت و بازوانت پرتوان شد به مبارزه من قیام نمودی در خلوت نافرمانی من کردی و از من حیا ننمودی!!!
اما باز هم و با همین صورت: اگر بخوانی مرا اجابتت کنم.
و اگر از من بخواهی و سؤالم کنی بدهمت و برآورده کنم!!!
اگر بسویم بازآیی میپذیرمت!!! ……
شگفتا از تو ای فرزند آدم هنگامیکه متولد شدی در گوشت اذان گفتند بدون نماز؛ و هنگام مرگت نماز بر تو اقامه شد بدون اذان !!!
شگفتا بر تو ای فرزندآدم هنگام تولد ندانستی چه کسی تو را از شکم مادر خارج گردانید و هنگام مرگ ندانستی چه کسی تو را بر قبر وارد نمود!
..شگفتا ای ابن آدم هنگام تولد غسل و نظافت شدی و هنگام مرگ نیز غسلت دادند و نظافتت کردند!
شگفتا از تو ای فرزندآدم هنگام تولد بر شادی و مسرت اطرافیانت آگاه نبودی و هنگام مرگ برسوگ و شیون و گریه واندوهشان کاری کرده نمیتوانی!
عجبا از تو ای فرزندآدم در شکم مادر در مکان تنگ و تاریک بودی و بعد از مرگ دوباره در مکان تنگ و تاریک قرار میگیری
عجبا ای فرزندآدم وقت تولد با پارچه پیچانده شدی تا به پوشانندت و وقت مرگ باز با پارچه می پیچانندت تا پوشانده شوی
شگفتا بر تو ای فرزندآدم وقتی متولد میگردی و بزرگ میشوی ازمدارکت و مهارتهایت مردم جویا میشوند و وقتی بمیری ملائکه از کردار و اعمال صالحت خواهند پرسید
.. پس برای آخرتت چه مهیا و آماده کرده ای!!!
بجاست که از صمیم قلب بگوئیم:
اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله
مطمئن هستم امکان ندارد کسی این پیام رابخواند و
به دیگران نفرستد
داستانک
? سه نفری چشمشان را به سه برش آخر باقی مانده ی پیتزا انداختند و به همدیگر نگاه کردند. مادر نگاهی به شوهر و دختر و پسرش انداخت و گفت: «مجبور نیستید که بخورید! می گیم جعبه بیاره بذاریم تو جعبه. حالا یا فردا داغ می کنیم می خوریم یا سر راه فقیری، چیزی، دیدیم، بهش می دیم.»
? پسر در حالی که یک دستش روی شکمش بود، دست دیگرش را بلند کرد و گفت: «نخیر! مامان خانوم! من دارم فکر می کنم چطوری سه تاش رو بخورم.»
? دختر هرهری کرد و گفت: نمی خواد به خودت فشار بیاری! سه تیکه مونده ما هم سه نفریم! تو همون یک تکه ی خودت رو بخور. و به سمت پدرش برگشت و گفت شما هم میخوری؟
پدر با ابروهای بالا انداخته نگاهش را از زنش به دخترش برگرداند و گفت: «جون تو جا ندارم. ولی حالا چون اصرار می کنی…» و هر سه نفر دستشان را بردند تا آخرین تکه را بردارند.
? مادر لبخندی زد و زیر لب گفت: «حالا خوردید ولی پیامبر گفتن اون لقمه ی آخری رو که می دونید خیلی سیرتون می کنه، ازش دست بکشید.»
پسر در حالی که لقمه اش را می جوید گفت: «ما کارمون از سیری گذشته مامان جون!»
? سه نفر دیگر هم بلند شدند و در حالی که با خوشحالی می گفتند و می خندیدند که لقمه ای را هدر نداده اند، از در رستوران بیرون رفتند.
? به ماشین که رسیدند، چهار نفری خشکشان زد. پیرزن نحیف و لاغری، از تاریکی شب استفاده کرده بود و در زباله دانی کوچه، به دنبال لقمه ای می گشت و وقتی چیز قابل توجّهی پیدا می کرد، با دست پر چروکش به دهان می گذاشت و چشمانش از طعم آن جمع می شد.
? مادر آهی کشید و سه نفر دیگر نگاهشان را از همدیگر دزدیدند
#داستان #اجتماعی
سخنان ناب
مادرکودکی اورابدست موجهاى نیل میسپارد،
تابرسدبه خا نه ی فرعونِ تشنه به خو نَش؛
دیگری رابرادرانش به چاه مى اندازند
سرازخانه ی عزیز مصردرمی آورد
مکر زلیخازندانیش می کند
اماعاقبت برتخت مینشیند
آتشی نمىسوزاندابراهیم را
دریایى غرق نمیکندموسى را
اگرهمه عا لم قصدضرررساندن تورا داشته باشند
وخدانخواهدنمیتواننداویگانه تکیه گاه من وتوست
به “تدبیرش” اعتماد کن ،
به “حکمتش” دل بسپار ،
وبه سمت اوقدمی بردار،
به او “توکل” کن ؛
#داستانک_زیبا
حکایت زیبا
روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ.
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ.
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!!
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،
ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده وحکیمانه است، پس لایق پاداش است.اگر می ماندم خزانهام را خالی میکرد.